تماس با مدیر |
آرشيو مطالب |
آخرین مطالب |
درباره ما همسنگران
» ضامن آهو » شعرهای سیدناصر ولائی » ياوران مهدي » مباحث اخرالزمان » ظهور نزدیک است » شهدا شرمنده ایم » امروز اولین روز از باقی عمر من است » (وب مداحی کربلایی محسن احمدی) » همراه رهبر » کلبه ساده من » معبری به آسمان » نگاه » گروه اسلام شیوا » ذاکرین اهل بیت » لبیک یا حسین » هیئت جوانان مسجد حضرت سیدالشهداء(ع) » پاتوق عاشقان علی اصغر (ع) » گمنام » پایگاه رسمی حزب الله لبنان » هیئت بین الحرمین اندیمشک » معبری به آسمان » انصارالمهدی » شهید چهارده سال بعد از انتظار » حزب الله لبنان » معبر سایبری اندیشه » REZAHOOSHMAND » وطنم قلعه سرچهاردانگه » منتظران ظهور 313 » وبسایت رسمی شجره طیبه صالحین،حلقه شهیدمهدی مکاری شهر مشکات » خادمین سرزمین نور » کـلــبـه درویــــشـی » اَین عمار!!!درجستجوی عمار... » یالثارات » سایت مداحی کربلایی محسن احمدی » ♥♥ استاد رائفی پور ♥♥ » سنگر جنگ نرم » مجمع فرهنگي رهپويان علوي سريش آباد » تار نمای تخصصی حاج جواد دلیر » وبلاگ فرهنگی و مذهبی لثارات الحسین (ع) » مهدویت وآخرالزمان » معبر سایبری اندیشه » هیئت محبان امام جعفرصادق(ع) تربت جام » معبر سایبری اندیشه » مهدی موعود (عج) » مـــنــتــظـران مـــهــــدی » بسیج ما » جاودانه ها » جنگ 93 » هیئت متوسلین به حضرت زهرا(س)خرم آباد » بیرق عشق » دغدغه » دل خوشي های طلبه » تفرش عصر مدرن » یا اباصالح المهدی » روستای شهید حسین چکی(روستای دشت آهو) » کانون جوانان بسیج شهرستان فریدن » گرافیک کده » سرباز سایبری سید علی » بیتابان گربلا » کانون جوانان بسیج شهرستان فریدن » مولا مهدی گل یاس » معبر سایبری ساوه » مجله حقیقت » مهدی مولا گل یاس » بیرق عشق » رزمنده سایبری » هیئت بین الحرمین ساری » مرشد تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عاشوراییان زنجان و آدرس b-zanjan.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. دیگر امکانات آمار وب سایت:
|
+ نوشته شده توسط فداییان رهبری در و ساعت
1:40 | در پادگان 21 حمزه که اون وقتها در تهران بود ما رابردند میدان تیر . در میدان تیر تکاور ارتشی دو گونه نارنگ تفنگی آورد یکی سیاه بود یکی آبی یه دفعه عمدی آبی را موقع توضیح به زمین انداخت همه ترسیدن اون خندید با خودم گفتم اگه منو صدا کنن می بینیم کی می خنده !!! همینطور هم شد یک نفر کم سن و سال و یک پیرمرد انتخاب کردند من کم سن و سال بودم و دیگری پیرمردی بود به وصال حق رسید و جام شهادت نوشید دو نارنجک مشقی را به ما دادند و دو نارنجک جنگی را نگه داشتند . ما دو بسیجی را به خط آتش رفتیم و دستور آماده شدن داد ند... یه دفعه با خودم گفتم مال من که مشقیه حالا ببین ما چطور می خندیم !! پشت به ما کردن به گروهان گفتند دقیقا اینها را نگاه کنید و بعد گفتند آتش !!! بلافاصله تفنگ را عمود کردم و حدود 10 درجه به جهت مخالف بردم تا گروهان فریاد بزنند شلیک کردم . به خود آمدم ما مانده بودیم مربیان کل گروهان چون دیدند نارنجک بالا سرشونه در رفتند ... من بیچاره ماندم و سینه خیز در میان خارها بس خارها سفت و ریز بودند تمام دستام تا ارنج و زانو تا ساق پا پر خار شده بود و راست راستی گریه می کردم تا صبح خوابم نبرد جای خارها چرک کردن ولی در درمانگاه جوانمردی یکی یکی خارها را بیرون کشید ... ن دانش تنها ره سعادت : ایمان ، جهاد ، شهادتبرچسبها: من و خاطراتم , جبهه , من و خاطراتم از از بسیج , بسیجی بودن , بسیجی ماندن , قسمت 3, , + نوشته شده توسط فداییان رهبری در و ساعت
15:54 | آقای ن دانش لطف کردن و خاطرات خودشون را از بسیج و جبهه رفتن ارسال نمودند که ما به مرور انها را انشالله منتشر خواهیم کرد. برای آموزشهای تکمیلی به لشگر 21 حمزه تهران رفتیم من و حدود 200یا 300 نفر خدا رحمت کنه خیلی ها شون شهید شدند و عده هم جانباز الان بعضی ها رو می بینم در کهولت سن جوانند !! اموزشها تحت نظر تکاوران ارتش شروع شد عجب روزهای سختی بود چون انها سر یکماه می خواستند از ما کلاه سبز درست کنند من 13 یا 14 سال بیشتر نداشتم خیلی شلوغ بودم و برادران مربی هم به کسی ارفاق قایل نبودند اخرهای آمورش برای ارزیابی بدنها همه را به پشت خوباندند و از شکم یکی به شکم بقلی می پریدند نوبت من که رسید من یه زره تکان خوردم پای تکاور روی بازی من افتادن همانا او با صورت افتاد روی دیگران من چیزیم نشده بود یه کوفتگی ساده بود ولی مربی ... سریع از ترس داد زدم وای دستم وای دستم من سریع بردن درمانگاه ... اینگونه بود مربی ها من شناختن . تنها ره سعادت : ایمان ، جهاد ، شهادتبرچسبها: من و خاطراتم , جبهه , من و خاطراتم از از بسیج , بسیجی بودن , بسیجی ماندن , قسمت 2, + نوشته شده توسط فداییان رهبری در و ساعت
16:43 | آقای ن دانش لطف کردن و خاطرات خودشون را از بسیج و جبهه رفتن ارسال نمودند که ما به مرور انها را انشالله منتشر خواهیم کرد. 13 ساله بودم گفتن بسیج ثبت نام می کنه من و برادرم رفتیم ثبت نام کردیم آموزشها را طی کردیم و به عضویت بسیج در آمدیم آموزش که نگو کافر مسلمان کردن بود . اون زمانها مقر بسیج در کنار یک قبرستان قدیمی بود ضمن اینکه بسیج را بسیج ملی می گفتن بعدا تقییر نام به بسیج مستضعفین داد . من همیشه از شانه گذاری تفنگ M1 می ترسیم چون می ترسیدم انگشتم لای کلنگدن بمانه ، برنو از من بلندتر بود ، زورم هم به به گلنگدن ژ3 نمی رسید . خلاصه یه روز بنا شد من نگهبان شب طرف قبرستان باشم برادرم نگهبان دژبانی روزش چند مرده تصادفی آورده بودند دیدم تابوتها را قبرستان روی هم چیدند راستش از نگاه به قبرستان می ترسیدم یه دفعه صدای حرکت از تابوتها را شنیدم دادشم را فریاد زدم... پاسبخش امد گفت برادر اینجا من را صدا کن نه دادشت را حالا چی شده : گفتم خدایی اوتابوتها یه صدایی دارند و تکان می خورند گفت نمی شه برادر یعنی چه خندید و رفت ... یکدفعه بدقت نگاه کردم دیدم باز تابوت تکان خورد ، این بار فرار کردم پیش برادرم دیدم پاسبخش اونجا پیش برادرمه می گفت ومی خندیدند ... گفت برای چی برادر پستت را ترک کردی گفتم بابا تابوته حرکت می کنه چکار کنم : گفت حالا که اینطوریه بیا بریم ببینیم چیه با هم رفتیم پشت دیوار من اولین بار بود شب وارد قبرستان می شدم رفتیم سراغ تابوتها نزدیک تابوتها یکی که بالا بود حرکت کرد پاسبخش فریاد زد هر کی هستی بیا بیرون و الا تیر اندازی می کنم یه بار دیکه تکان خورد پاسبخش یک تیر هوایی شلیک کرد همچین که صدای تیر آمد یک سگ بیرون پرید... دیگه نای صحبت کردن و راه رفتن نداشتیم . ولی جلو رفتیم چراغ قوه را که انداختیم دیدیم تابوتها خونی هستند و سگه برای این امده . به خونه که برگشتم چند روز مریض شدم ... تنها ره سعادت : ایمان ، جهاد ، شهادتبرچسبها: من و خاطراتم , جبهه , من و خاطراتم از از بسیج , بسیجی بودن , بسیجی ماندن , , |
لوگوی وبگاه همکاران سایبری موضوعات مطالب پیوندهای روزانه برچسبها نوای وب پخش انلاین همکاران دیگر |